درباره وبلاگ


سلام دوست عزیزم، از اینکه به angelicallover قدم گذاشتی و باعث خوشحالی من شدی ممنونم. امیدوارم لحظات خوبی رو توی angelicallover سپری کنی. در ضمن، اگه درباره بیوگرافی من کنجکاوی، به پروفایلم سر بزنيد
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 99667
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1

فال انبیاء
فال انبیاء

فرشته ی عاشق




بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست....



یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:, :: 2:38 ::  نويسنده : کامران

بالاخره امروز رسید...

روزی که ما باید از هم جدا می شدیم.روزی که خیلی وقته منتظرش بودیم.

امروز قلب دوتامون شکست.اگر کسی صدای این شکستن به گوشش بخوره می گه چه آدمای خود خواهی.این قلب اونو شکوند و اون یکی قلب اینو.ولی نمی دونه که ما خودمون قلبامونو به خاطر خیلی چیزا شکوندیم.و این شد یک جدایی اجباری.

الان که دارم می نویسم داریم از هم دور تر و دور تر می شیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زیندگیش سفر می کنه.و من تنها بدون هیچ همراهی نشستم و می نویسم.خیالم راحته که هم سفر داره و دل گرمیش اونان.

می ره سمت زندگی که خیلی وقته نقاشیش کرده و با مداد رنگیهای عشق و صفا رنگش کرده بود.این نوع نقاشی ها رو باید مدام رنگ کرد.به جایی رسیده بود که مداد رنگیهاشو از بس که استفاده کرده بود تموم کرده بود تا اینکه با هم آشنا شدیم.تا اینکه همدیگرو پیدا کردیم.

من مداد رنگی هامو در اختیارش گذاشتم.مداد هارو برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی دیگه ای.نقاشی زیبا که هیج جای دنیا ندیده بودم.نقاشی که هیچ کس ندیدش.نکشیدش.زندگیش رنگ تازه ای به خودش گرفت.

اما چه افسوس که الان دیگه همه ی برگه های اون نقاشی زیبارو باد برد.الان فقط یه برگه روی زمین افتاده که چند خط نوشته روی اون حک شده.

چه غروب زيبايي بود.
انگار تمام دنیارو از جلوی چشمای ما برده بودن.هنوز شفق اون غروب زیبا چشمامو تنگ می کنه.قایق سواری تو تاریکی شب اونم با سرعت که باد مرطوب سورتتو نوازش کنه چقدر کیف می ده.

و چه ریسک زیبایی که هیچ کس تا به حال اونو تجربه نکرده.بهترین ریسک زندگیم.یاد اون قهر های قشنگ قشنگ وای چه حالی داره.و در آخر جمعه روز خوبی بود.روز تنهایی ما.روز با هم بودن.توی آغوش خدا.منو تو ،تو قلب هم.نقش یک ماهی افتاده در آب.و در آخر یعنی معنی قشنگ عشق.

چند خط خاطره موند که با هر بار خوندنشون یک عمر میشه زندگی کرد.ولی افسوس که هیچوقت حرمت خاطره ها رو هچکس نگه نداشت.

حالا ما جدا از هم به یک خاطره می اندیشیم.یک نفر تو خواب ناز یک نفر با چشم باز.اون که زود فراموش میشه خود منم.وفقط آه بلند از ته دل می ماند.آه ه ه خدا کجای این قصه وجود ما کم گذاشت.

یادم میاد یک روز ساز با هم نبودن گوش قلبمو پاره می کرد.یکروز پشیمونی،که بی تو نمی تونم.ولی اینبار خیلی فرق میکنه.اینبار برای همیشه خدافظی.هر چند خیلی سخته ولی باز از آلت دست بودن خیلی
بهتره.
نوشتم نوشتم نوشتم ولي باز يادم رفت بنويسم كه هيچوقت فراموش نميشي و هميشه دوست دار.


خدانگهدار...



جمعه 10 خرداد 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : کامران

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 23:35 ::  نويسنده : کامران

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟



شنبه 17 دی 1390برچسب:, :: 10:3 ::  نويسنده : کامران

صفحه قبل 1 صفحه بعد